چه سخت است تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی
وچه سخت است سپردن دل به قبرستان جدایی
وقتی میدانی پنجشنبه ای نیست تا رهگذری بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند...
وقـتــے بـهـ نبودنت فـکـر مـیـکـنـمـــ ...
بی اخـتـیـآر لـبـخـنـد مـیـزنـمــ
نـمـیـدآنــے کـهـ ایـن لـبخـنـد ؛
تـلـخ تـریـن لـحـظـهـ ـے زنـدگــے امــ رآ بـهـ تـصـویـر مـیـکـشدـ ....
احساس حبابی ست
از حس بودن
حس بودن را بردار
ببر
وبر روی قدم های ماه بگذار
بگذار تا ماه بداند
که تو میدانی
عشق هنوز زنده است
ریزدانه های عشق
دانه دانه
شکفتن را میدانند
بگذار تا ماه هم بداند
که تو
دانه های عشق را کاشته ای
ماه من
هرگاه دلت گرفت
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با آن زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود که چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم